1327*
نتوانستم دست راستت را که سفت پیچیده بود دور شانه هایم
و دست چپت را که با دنده کلانجار میرفت ندیده بگیرم...
نتوانستم از تلفیق ادکلنت با بوی کوه و جنگل که پیچیده بود تووی اتاق ماشینِ
به قولِ خودت لکنتی ات ننویسم...
اصلا نمیشود طعم تلخ انگشتانم را وقتی پوست آن پرتقال خونی را می کندم
و حالت خنده دار صورتت را وقتی چند پرِ تُرش از آن را به زور در دهانت فرو میکردم
از یاد ببرم...
حتی آن نم بارانی که زد
و بهت من از بیخیالی ات وقتی گفتی خدا نکند شدید شود برف پاک کن نداریم...
یا آن بوسه یهویی وسط سبقت از کامیونِ فس فسوی جلویی
که طعم ترس و سیگار و چای فوری و شکلات میداد...
یا ان جیغ بلند من که آش آش
و آن دور همی دو نفره با دیگ مسی وسط پیچ های کندوان،
هورت کشیدن آش داغ و رشته های دراز که تو اسمش را گذاشتی اسپاگتی
با طعم کشک و نعنا... و ریسه رفتیم
نمی توانم چشم هایم را ببندم و چشم هایت را نبینم
وقتی یکی از آن روسری شمالی های کنار جاده را سرم کردی
و چند ثانیه در سکوت به صورتم زل زدی و بعد...
آه کشیدی...
پیشانی ام را بوسیدی و گفتی هوا دارد تاریک میشود بهتر است برگردیم...
پریسا زابلی پور