وقتی می خواستم نمایی از جاده چالوس را بنویسم

نتوانستم دست راستت را که سفت پیچیده بود دور شانه هایم

و دست چپت را که با دنده کلانجار میرفت ندیده بگیرم...


نتوانستم از تلفیق ادکلنت با بوی کوه و جنگل که پیچیده بود تووی اتاق ماشینِ

به قولِ خودت لکنتی ات ننویسم...


اصلا نمیشود طعم تلخ انگشتانم را وقتی پوست آن پرتقال خونی را می کندم

و حالت خنده دار صورتت را وقتی چند پرِ تُرش از آن را به زور در دهانت فرو میکردم

از یاد ببرم...


حتی آن نم بارانی که زد

و بهت من از بیخیالی ات وقتی گفتی خدا نکند شدید شود برف پاک کن نداریم...


یا آن بوسه یهویی وسط سبقت از کامیونِ فس فسوی جلویی

که طعم ترس و سیگار و چای فوری و شکلات میداد...

 

یا ان جیغ بلند من که آش آش

و آن دور همی دو نفره با دیگ مسی وسط پیچ های کندوان،

هورت کشیدن آش داغ و رشته های دراز که تو اسمش را گذاشتی اسپاگتی

با طعم کشک و نعنا... و ریسه رفتیم


نمی توانم چشم هایم را ببندم و چشم هایت را نبینم

وقتی یکی از آن روسری شمالی های کنار جاده را سرم کردی

و چند ثانیه در سکوت به صورتم زل زدی و بعد...

آه کشیدی...

پیشانی ام را بوسیدی و گفتی هوا دارد تاریک میشود بهتر است برگردیم...

 


 پریسا زابلی پور