اوایل پاییز بود...

تابستان کوله بار آتشینش را بسته بود و هوا جان می داد برای پیاده روی...

آن روز عصر که دلبری های این هوایی پاییزی مستم کرده بود به پیاده روی رفته

بودم...

حواسم آنقدر پرت زیباترین نقاشی خدا شده بود که نفهمیدم کی شب شد...

وقتی به خانه آمدم از شدت خستگی خوابم‌ برده بود...

شب ها قرار های زیادی گذاشته بودیم ...

هرشب برایش شعر میخواندم..

او برایم میخندید..

از همان خنده هایی که هر مردی تا ابد دلتنگش خواهد شد..

عادت داشتیم تا شب بخیر نگفته ایم نخوابیم...

وقتی بیدار شدم حدود ساعت ۴ صبح بود..

گوشیم را برداشتم و دیدم کلی اس ام اس داده است...

"دیووانه کجایی؟".."

پس کو شعرهایم؟"..

گفته بود دلتنگ شانه های خیالی ات شده‌ام

که با هیچ بالشی در دنیا طاقشان نمی زنم...

گفته بود حالم خوب نیست و در بدترین حالت ممکن هم فقط تو میتوانی آرامم کنی...

آخرین اس ام اسش مال ساعت ۳ بود که نوشته بود..

شعر امشبم را نخواندی..

شب بخیرت را نگفته ای خوابم نمی برد...

آن شب با خواندن آن اس ام اس ها یک لبخند عمیق از ته دل زدم..

خوشحال شدم که اتفاقی آن شب خوابم‌ برده بود تا بفهمم چقدر برایش اهمیت دارم...


.......


می دانی تصدقت من هنوز هم منتظرم دم دم های ساعت چهار صبح

از همان ساعت هایی که فکر میکنی فقط خودت بیداری

مرا با همان صدای مست کننده ات که نمی شود برایش جان نداد

بیدارم کنی و بعد همان طور که من چشم هایم را به سختی باز میکنم

بگویی بلند شو امشب شب بخیرم را نگفته ای


...


حسین شفیع زاده