1017*
بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم ...
ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود .
سال به سال نمیتونست لباس بگیره.
همه جا پیاده میرفت .
اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد .
بعد چند سال خدا واسش خواست .
حسابی اوضاع کارو بارش گرفت .
ماشین آنچنانیو . استخر و هر روز یه دست لباس .
همیشه بهترینارو داشت .
اما قدر ندونست و ورشکسته شد !
برگشت سر خونه اول !
میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست .
نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون .
اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه .
واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده !
حالا شده جریان من و تو ! من تو رو یبار داشتم ...
نمیتونم بدونه تو ... یکاری نکن بدزدمت ...
میفهمی چی میگم ؟
شاهین شیخ الاسلامی
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۵ ساعت 0:31 توسط E_smaeil
|