بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم ...



ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود .

سال به سال نمیتونست لباس بگیره.

همه جا پیاده میرفت .

اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد .

بعد چند سال خدا واسش خواست .

حسابی اوضاع کارو بارش گرفت .

ماشین آنچنانیو . استخر و هر روز یه دست لباس .

همیشه بهترینارو داشت .

 

اما قدر ندونست و ورشکسته شد !

برگشت سر خونه اول !

میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست .

نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون .

اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه .

واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده !

 

حالا شده جریان من و تو ! من تو رو یبار داشتم ...

نمیتونم بدونه تو ... یکاری نکن بدزدمت ...

میفهمی چی میگم ؟

 

شاهین شیخ الاسلامی