1037*
« آرزوهایی که حرام شدند »
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت:
یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ،
بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد ،
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی ...
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست ،
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر ،
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو ..!
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن
برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر ...
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند ،
عشق میورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت
تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا اینکه ؛
پیر شد ...
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همهشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیبها و مهربانیها و کفشها
همهی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد ...!!!
گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمیبریم آرزوهای دیروزمان هستند!
« شل سیلوراستاین"