داستان کوتاه :

 

« آرزوهایی که حرام شدند »

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت:

یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ،

بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد ،

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی ...

 

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست ،

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر ،

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو ..‌!

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن

برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر ...

 

در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند ،

عشق می‌ورزیدند و محبت می‌کردند

لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت

تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا اینکه ؛

پیر شد ...

 

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همه‌شان نو بودند و برق می‌زدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب‌ها و مهربانی‌ها و کفش‌ها

همه‌ی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد ...!!!

 

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی‌بریم آرزوهای دیروزمان هستند!


« شل سیلوراستاین"