1059*
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت:
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم،
نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود،
زیر چادر چند تا بشکن می زدم.
آی می چسبید. گفت: بچه گی نکردم،
جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم:
مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:
حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت:
اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن
بذار زندگی کنن
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ ساعت 13:42 توسط E_smaeil
|