2046*
نمنمعشق
یاسر
ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
خببب چی بپوشم؟
آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم.
بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم...
به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده
باکلافگی مهسو رو صدازدم
_مهههسو؟یه لحظه میای
بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم
وارداتاق شد...
هنوز آماده نشده بود...
+بله چیشده؟
_میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی...
+باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم...
ازاتاق خارج شد
بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت
نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد...
ولی من...
برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم...
دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد...
مهسو
باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت
+عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون...
سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت...
ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم...
بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم..
تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم کهگلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم...
دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم...
شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم
حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد
#فقطیهامشببپوشونشون
یه امشبه دیگه...
شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم...
به خودم توی آینه نگاهی انداختم...
انگار باحجاب دلنشین تربودم....
اندکی تهریش و اخمی روی ابروهای خود
این چنین شد تا خودم را در دل او جا زدم
محیاموسوی
قسمتچهلودوم
نمنمعشق
یاسر
صدای زنگ در اومد...
دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد...
به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود...
حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید...
چشمکی زدم و گفتم
_خیلی بهت میاد...
لبخندآرومی زدوگفت
+ممنون
به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم
امیرحسین و طنازواردشدن...
امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد...
+بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا....
ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم
_من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز...
سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم
_سلام زن داداش خوش اومدین
بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن..
واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت...
نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم...
_امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی
+چیو؟
_ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران...
بابهت گفت
+چییییی؟؟؟؟
مهسو
صدای داد امیرحسین اومد...
طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت
+چیشد امیرجان؟
++هیچی،پام خورد به میزعزیزم
من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها...
اینا چقد صمیمین...
دوباره به آشپزخونه برگشتیم...
_طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه
با من من گفت
+نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه...
_آهاااا،بععععله.
مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم...
_یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا...
پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند...
نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟
شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست...
منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم...
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری....
محیاموسوی
قسمتچهلوسوم
نمنمعشق
یاسر
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم
گوشیم زنگ خورد...
با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه...
ازجام بلندشدم و گفتم
_ببخشیدمیرسم خدمتتون
لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم...
وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم
_سلام قربان
+سلام یاسر،کجایی
_خونم،چطورمگه؟
+امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟
_امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
+جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین...
_چشم قربان
بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق...
مهسو
بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد...
_بله
+بیابشین کارت دارم....
شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم..
_خب میشنوم رئیس...
باکلافگی گفت
+مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم...
_آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟
+ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟
بهش خیره شدم و گفتم
_شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش....
و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم....
بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد...
گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم....
وشروع کردم به ضجه زدن....
در من هزاران چشم نهان گریه میکنند...
محیاموسوی
قسمتچهلوچهارم
نمنمعشق
یاسر
نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم....
چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم....
بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم...
سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم...
بعدازچندبوق برداشت
+بله
_بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم...
+کجابریم؟
_امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا
وتلفن رو قطع کردم...
امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا...
بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین
+بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی
اخمی کردم و گفتم..
_حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا..
اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت
+یاصاحب وحشت،خدارحم کنه...
توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم..
********
هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم...
در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم...
بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم..
*******
نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم...
به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم:
_بسم الله الرحمن الرحیم
ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم.
درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه...
همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد....
بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون...
ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست...
و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم...
پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم....
تغییر لوکیشن...
هرکهآمداندکیماراپریشانکردورفت
محیاموسوی
قسمتچهلوپنجم
نمنمعشق
یاسر
بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند...
من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد...
+سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش
امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت
++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار...
و سریعا متواری شد...
به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم
_درخدمتم ...
بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم...
+چته یاسر،پریشونی...
واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه...
_دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان....
لبخندی زد و گفت
+از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده...
_میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟
+یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی...
باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم
_استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه...
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت
+تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل...
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم..
هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم...
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم...
شماره ی مسعود رو گرفتم...
سریع برداشت...زدم روی بلندگو
+جانم میلادجان..
_سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن...
+عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم
_همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه...
و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش...
بانازجواب داد..
+جااانم گل پسر..
_سلام غزال من
+سریع بگوچی شده
_مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی...
+ولی این قرار ما نبود میلاد
اخمام توی هم رفت و گفت...
_مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی...
و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش...
اسم آن روز که نامیده ایش روز وصال
در لغتنامهی من رو زمباداست رفیق
محیاموسوی