2182*
نمازش که تمام شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من باز باهاش قهربودم!!!!!
کتاب را گذاشت کنار... به من نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام... نماز تمام... دنیا مات و سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبار پرسید: عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم....
گفت:"عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز..
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"
دوباره بالبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبرویش نشستم....😄
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....☺️😌
به روایت همسر شهید بابایی
من عاشق این شخصیتم , پیشنهاد میکنم اگه سریال شوق پرواز رو ندید حتما ببینید