‍  فصل‌دوم
(تغییروحقیقت)


قسمتت اول

نم‌نم‌عشق


مهسو

هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم...
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم...
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده...برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه...همه جا...
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم...نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده...
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم...راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد...واردسالن شدم...یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن...
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم

به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت

+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم ...
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم...
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص...
سریعا ازجلوی چشمام دورشد

بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم ...
مثل بهشت بود...
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود...
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم...
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم...
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم...
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود...
مثل یه کاخ بود...
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن...
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه...و این برای من جذابترش میکرد...
مردمن‌درهمه‌حالت‌درستکاربود


وتوبه‌اندازه‌ی‌یک‌عشق‌تماشاداری

 


محیاموسوی

 


 

 

قسمت دوم ( فصل دوم )

نم‌نم‌عشق

 


یاسر

 


_امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز..
وزارت دیگه صداش دراومده...هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ...
توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی...
+میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که...لااقل با زنم خوش باشم...زورت میاد؟
با بهت بهش نگاه کردم و گفتم
_امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟
دستپاچه شدنش روحس کردم..
+نه...یعنی چیز...آره...درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد...نه؟
با تردیدگفتم...
_میشه....ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف...یادته؟
باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت
+طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین..
لبخندی زدم و گفتم
_چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری...همین
+یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟
_آره والا...
همون لحظه طناز امیرروصدازد...امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت...سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم...هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم...
شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود...

 

اروم و بیصدا به سمتش رفتم...موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد...وغرق فکربود
_هواسرده...
ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
+وای چرا مثل جن میای...میترسه آدم خب...
لبخندی زدم و گفتم
_خونه خودمه...اختیارشودارم...توچرا بااین وضع اینجانشستی...
+کدوم وضع؟
_موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی...
ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت
_خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست...پس منم اختیارشودارم...
ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم...
شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم
_قبلاهم گفتم...نزارموهاتوجزمن کسی ببینه...
و توی چشماش خیره شدم...
سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم....

 

 

ای‌ تو که‌ سمت‌ چپ‌ سینه‌ام‌ نشسته‌ای


بنشین‌ که‌ مالکی‌ و اختیا ردار

 


محیاموسوی

 

 


 

قسمت سوم ( فصل دوم)

نم نم عشق

 

 

مهسو

 

لعنتی...اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها...
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه...
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم...
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم...
_من ازینجاخوشم نمیاد...نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه...این خونه خوبه...منظورم استانبوله...کلا این کشورومیگم...حس بدی بهم میده...ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه...هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران...دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه...ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود...
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت...
+یکی اونورمرزایستاده بود...که خالی کنی و بزاری بری....
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت...
+تحمل کن...تموم میشه..این شهر ،شهرغمه...تحملش کن مهسو...
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد...

 


یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم...
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم...
وارد اتاقم شدم...
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم...
******
نمیدونم چندساعت گذشته بود ...ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید...
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم...تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی...اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا...معدم...
بعدم سریع قطع کردم...
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد...
با سینی که دستش بود...
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر...
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی...
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم...

 


عمارت‌ کن‌ مرا آخر


که‌ ویرانم‌ به‌ جان‌ تو

 


محیاموسوی

 


 

قسمت چهارم ( فصل دوم )

 

نم‌‌نم عشق

 


مهسو
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم... درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود...سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده...خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت...سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک...حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه...
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم...
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد...
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم...فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید...این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده...پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم...ناقصم که هست ظاهرا...
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره...پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی...خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی...
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه...بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم...دخترک گستاخ فرومایه...

 


تلخی‌ اخلاق‌ را‌ اندام‌ موزون‌ حل‌ نکرد

 


محیاموسوی


قسمت پنجم ( فصل دوم)

 

‍نم‌نم عشق

 

یاسر

 

_میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه...هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم...
نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت
+یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟
مشتی توبازوش زدم و گفتم
_متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه...هنوزم شدیدا هواخواهشم...
ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم..
صدایی نیومد..باشه مهسو خانم...
اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم...درروبستم و به سمت کمد رفتم...
مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره..
یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم...
بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم...
دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم...گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد..
ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند...هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم...
چقد خوبه که مهسو بیخبره...چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه..

 

دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه...حرفایی که حقشه بدونه..
ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم
..
وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم...اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود...
روی صندلی وسط اتاق نشستم..
به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم..
آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم...
من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن...
نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم..
من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود...
و مردی که ...
چقد جات خالیه ..

 


 در هوس‌ بال‌ و پرش


 بی‌ پر و پر کنده‌ شدم

 


 محیاموسوی