2227*
نمنمعشق
اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن...همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من...بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم...
به عمق تنهاییم پی بردم....چقدرتنهاو بی پناه شده بودم...
توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم...من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره...میدونم...
یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد...
ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن...
تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت...فیلمی روی دورتند...
دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود...دوریک حوض می دوید و میگفت..
«بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری»
یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت
«اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..»
وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد...
تصویراز جلوی چشام کناررفت...ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود...
من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود....
یعنی...
توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود...
یاسر
ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه...انتظاربدترازایناروهم داشتم...
_خوبی عزیزم؟
+یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید...الان هم...
بانگرانی بهش زل زدم
_الان هم چی مهسو؟
+چیزی نیست،نمیدونم...یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.تصاویری که انگار مال ذهن خودمه...
نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم
_مطمئنی مهسو؟
+من به تو دروغ میگم یاسر؟
_نه خب منظورم...خب توحال روحیه مناسبی نداری...
با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت
+میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم...لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم ...
باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم...
_مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی...نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست...
یکدفعه جوش آورد و با دادگفت
+چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟
بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت
+ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم...ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی...
حرفهاش عین حقیقت بود...دلم شکست...آخه خدایا...کرمتو شکر...من چکارکنم حالا؟
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن
محیاموسوی
قسمت دوازدهم ( فصل دوم)
نم نم عشق
مهسو
دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم...
توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم...و مهیار منتظر بازگشت من بود...
امشب قراربه بازگشت داشتیم...
یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت...کار منم شده بود گریه و زاری...من به خانوادم وابسته نبودم...یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون...خیلی برام سخت بود..خیلی...
دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم...دیگه یه پدر قوی نداشتم..
صدای دراتاق اومد...برگشتم و یاسررودیدم که واردشده...
ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود...ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود...ازچهره اش غم و خستگی میبارید...
+سلام
_سلام...
+اومدم حرف بزنیم
_پس بشینیم...
یاسر
_مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست...هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره...
توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم...تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه...
مکث کردم و گفتم
تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره..
دارم ریسک میکنم...روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم...همه چی...
وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی...بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته...فقط امنیت...
لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد...شوکه شده بودم...
+ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی...یه دنیاممنونم...
بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه...سریع ازمن جداشد وگفت
+خب برودیگه...میخوام آماده بشم...
لبخندی زدم وگفتم
_تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته...من رفتم..فعلا..
وازاتاق خارج شدم...
مندلمرابهتودادم...❤️
محیاموسوی
قسمت سیزدهم ( فصل دوم )
نم نم عشق
مهسو
ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم...وخودموتوی آغوشش انداختم...
اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم...
مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده...
*****
افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند...مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم...
بعدازطلب آمرزش همگانی...وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد...
تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد..
بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام...وبعد یاسر...
نوبت به من رسیده بود...
کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود...
همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم
«ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم»
یاسر
++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره...اون به خانوادش وابسته نبود ولی...
سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود...
_طنازخانوم ادامه بدین...ولی چی؟
++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین...ولی...مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته...
بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم..
_اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه...من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم...
++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه...حقتونه محبت کنین ...
لجبازی نکنید،مهسوتنهاست...
_ممنون،بهش فکرمیکنم
لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت..
+طنازراست میگه...دوباره ازدستش میدیا یاسر...
_میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟
+همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد...اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟
یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟
_اون زن مسبب تموم این بدبختیاس...اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت...میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم...الان عاشقم بود...
با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم...
_انتقام هردومون رو ازش میگیرم..
محیاموسوی
قسمت چهاردهم ( فصل دوم)
نم نم عشق
خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه...گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود...
دیگه هم حرفی به یاسرنزدم...میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه...
دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم...
یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی..
گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم...ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه...منصرف میشدم...
به پنجره ی اتاق خیره شدم...#ماه خودنمایی میکرد...
خیلی زیباوقشنگ بود...
به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم...
یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم...حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم...
این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش...
دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم...دلم ارامش میخواست...یه اعتمادقلبی...
ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم...
#دلمیهتغییراساسیمیخواست
یاسر
امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن..
هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان ..
+کجامیری؟
ابرویی بالاانداختم وگفتم...
_به به مهسوووخانم...منورکردید حضرت والا...آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟
+ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟
_نه نه نه...خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو..
+لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟
_یه جلسه ی کاریه...من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن...خیالت راحت باشه..
+مراقب خودت باش یاسر...دیگه ازرانندگی میترسم...
لبخندارومی زدم و گفتم
_چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده😂
+خیییلی بدی...
*****
++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه...
_آره،خودمم توفکرش بودم..
++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟
_پس چی؟نذرآقاجونه ها...زمین نبایدبمونه...
+پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی...دیرشده ها...
_آره،حتمایادم بنداز داداش..
****
_همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم...وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم...
متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده...
من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم...
یکی ازهمکارهاگفت
++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟
_آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره...وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم...
در چشم تو دیدم غم پنهان شدهات را
مخفی نکن آن حس نمایان شدهات را
محیاموسوی
قسمت پانزدهم ( فصل دوم)
نم نم عشق
مهسو
_توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که...
+مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟
_کوفت..
خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد...
همون لحظه پسراواردخونه شدند.
یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود
+نه حاجی جون...بفرستشون خونه ی بابااینا...اونجا جاش بزرگتره...مثل هرسال همونجامیگیرم...
+اره،اره...علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم...
+قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی
کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه...
+سلام مهسوخانم و طنازخانم...
همه چی درامن وامانه؟
_سلام آره...خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟
ناخنکی به سالاد زد
امیرحسین گفت
+حاج حسین بنک دار بود...
یاسر پقی زد زیرخنده
من و طناز همزمان گفتیم
_+کی بووود؟
یاسر باخنده گفت
+حاج حسین بنک دار...همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم...
الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات...
_هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟
+آره..
_خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟
با خنده گفت
+خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست...
قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم...
نذرکه میدونی چیه؟
قیافمو توی هم کردم و گفتم...
_بله میدونم...تازه ماه محرمم بلدم چیه...ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم...
ابرویی بالا انداخت و گفت..
+خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا...
_حالاهمون...گیرنده...
باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن
یاسر
ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون...
دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد..
+چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه...
لبخندی زدم و گفتم
_خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا...
خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت
_الان خجالت بخورم یا چای سبز؟
مشتی به بازوم زد وگفت
+عهههه یاسراذیتم نکن دیگه...
خندیدم و گفتم
_چشم ارباب...بشین ..
روی صندلی نشست
_خب منتظرم..
+منتظرچی
_حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی...چای دم کردی و برام اوردی...
وازصبح منتظرگفتنشی...
چشماش گردشد
+توذهن خونی؟
_نه عزیزم،پلیسم...قیافت دادمیزد...خب بگو
+راستش...چیزه...راستش...
_راشتش چی؟
با حرفی که زد شوکه شدم اساسی...
+میشه برام از اسلام بگی.....
به نام عشق که هر چیز خوب یعنی تو
محیاموسوی