2235*
نم نم عشق
مهسو
با چشمای گردشده نگاهم میکرد...
+شوخی میکنی؟؟؟
_نهههه...واقعا میخوام راجع به دینت بدونم...کاربدیه؟
+نه نه اصلا...ولی خب آخه عجیبه...چیشد که یهویی...واقعانمیفهمم
لبخندغمگینی زدم و گفتم
_نپرس یاسر...خودمم نمیدونم...ولی میدونم که...توآرامش داری...آرامشتو از اعتقادت میگیری...من تشنه ی این آرامشم...
لبخند عجیبی زد و گفت...
+هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس...منم بهت چندتا کتاب میدم...کمکت میکنه...
_ممنون...حتماسراغت میام
+امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم...علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن...قرآن
_اخه...من..بلدنیستم بخونمش...
+بلدبودن نمیخوادکه عزیزم...معنی داره..شما معنیش روبخون...
_مطمئنی؟
+شکنکن...
کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم...
یاسر
همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم...خدایا یعنی میشه؟
خدایا خودت دستش روبگیر...یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا...بیان پابوست..
******
توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم...داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد....باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم
_چی شده؟طوفانه؟
+بله،طوفانه...این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه...یکجا مهربانی ورحمت...یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین...
با تعجب بهش زل زدم و گفتم
_بشین..آروم باش...حرف میزنیم...
روی صندلی نشست و گفت
+منتظرم
_همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟
+بله...
_چرااونوقت..
+هزارتادلیل دارم..
_خب یکیش
+مثلا نصف بودن دیه ی زن...
مثلا نصف ارث بردن...مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست...
_کافیه...فهمیدم...من برات توضیح میدم
دیرآمدی به دیدنم اما خوش آمدی
محیاموسوی
قسمت هفتدهم ( فصل دوم
نمنمعشق
مهسو
منتظرتوضیحاتش بودم
+ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است...چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار...اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی...ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره...مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره...
همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره...
تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟
_خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم
لبخندارومی زدوگفت
+شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده...مثلا بحث حجاب...کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟
خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش...میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه...یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود...مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس...
از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم...
+من اونموقه حجاب کرده بودم...حجاب چشممورعایت میکردم...چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان...این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود...
زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده...چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه...من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم...چون باید پیش پای اون دختر زانو زد...اینقدرکه مقامش بالاست...
متوجه شدی عزیزدلم؟
_آره....
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
محیاموسوی
قسمت هجدهم ( فصل دوم )
نمنمعشق
یاسر
متوجه بودم که محو حرفهام شده...وتشنه ترازهروقت دیگه ایه...
+خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده...چه اشکالی داره؟
_ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره...مثال میزنم برات...بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی...من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم...یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم...اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط...توباورمیکنی؟
+خب مسلما نه...تابلوئه داری دروغ میگی..
_دیدی...پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟
سکوت کرد...
_خب؟
+یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده...چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده...
_سوال خوبیه...مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه...ولی گناه کنیم عذابمون میده...
ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره...نمیگه ازش بعیدبود...ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم...اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد...مجازات کارتو باید ببینی...
دستموبگیر
نذاراشتباهبرم
محیاموسوی
قسمت نوزدهم ( فصل دوم )
نمنمعشق
مهسو
وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم...بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم...نتونستم..خودم مات شدم...تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد...تصمیمموگرفته بودم...دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم...
لبخندی روی لبم نشست....قرآن رو روی سینه ام چسبوندم...حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده...
ارامش خاصی بود...
برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم...
پسرنوجوونی که دادزد #مهسوووو
و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ....سرم به گوشه ی تخت خورد....وازحال رفتم...
********
زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود...
اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم...
یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد...لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت...
زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید...قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود...دستام رو روی گوشام گذاشتم...کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود...ازسرترس جیغی زدم و....
*******
باترس چشمام رو بازکردم...
رد سرم روگرفتم ...به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم...سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام...
سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد...
با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد....
دراتاق باز شد و کسی وارد شد...
پشتش به من بود...
ناخوداگاه نالیدم..
_میلاد....
ای عشق بمیری که خرابم کردی
محیا موسوی
قسمت بیستم ( فصل دوم
نمنمعشق
یاسر
باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم...
چشمام از اشک پرشده بود...
نزدیکتررفتم...
اشکهاش چکید روی گونه اش...
+یاسر؟میلاااد؟
باناباوری بهم زل زده بود...
_آروم باش مهسو..برات توضیح میدم...
کامل برات توضیح میدم..
+من چم شده...چم شدددده لعنتیا...
دستاشوآروم کرفتم وگفتم
_آروم باش عزیزدلم.آروم باش...میگم برات...ازاول میگم...
وقتش بود...بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم...
_مادرم زن خوشگذرونی بود...بابام میگفت...به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه...با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد...ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت...برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد...طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن...
اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد...والبته امیرحسین...یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟
مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید...
خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه....
من طاقت یعقوب ندارم...
محیاموسوی