2240*
نمنمعشق
مهسو
باتعجب محوحرفهاش شده بودم...
+من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده...
مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه
_چییی؟من که عموندارم...
+داشتی...مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد...گوش بده...
مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن...
پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن...متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم...
پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده...توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم...مخصوصا من وتو...
لبخندی زدم...
_یادمه...یادمه میلاد...
اهی کشید وادامه داد
+پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی...بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود...حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو...توام دوسمداشتی...کوچیک بودی...ولی حالیت بود...
قسمت 22 ( فصل دوم)
نمنمعشق
یاسر
کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم
_روزای خوبی بود..همه اش خوشی...خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت...
۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن...رفتم که فقط ببینمش...میگفت پشیمون شده...ولی دیگه نذاشت برگردم...بهش گفتم که از لندن متنفرم ...منو با دختر همسر سابق عموت ...یعنی دخترعموت آشنات کرد...اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود..
دخترزیبایی بود...ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت...
منم تنهابودم اونجا...آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد...
تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن...
وحشت کرده بودم..سنی نداشتم...تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند...
+چراپدرمن؟
_میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه...
_برگشتم ایران ...حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من... یه ماشین توروزیرگرفت...و...حافظتو کاملا ازدست دادی...
+چچچچی؟
_آره...واون ماشین ازطرف مادرمن بود...
قصدکشتنتوداشت...ولی...
+و من نمردم...واون هنوز دنبال منه..آره؟
با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم
_من متاسفم
+پدرومادرم چی؟کار مادرته؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم...
مگه میگذره آدم ازونی که زندگیشه
محیاموسوی
قسمت 23 ( فصل دوم )
نمنمعشق
مهسو
امروز روز اول محرم بود...
دیروز از بیمارستان مرخص شدم...
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده...خیلی دلنشین بود...
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم...میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره...
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود...
روحم آروم و قرارنداشت...دائم درحال پروازبود...
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم...
+عه..چیزه...اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا...
آخه حیاط پرازمرده...روضه ی امام حسینم هست...
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید...
متوجه شدم...
خودم رو توی آینه براندازکردم...واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد...
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا...
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست...وایسامیارم الان...
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان...
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش...غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم ...هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد...
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم...
زمزمه کردم
_مهسو....!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر...
گونه هاش به سرعت گل انداخت ...سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم ...
بلندشدم و به چشماش خیره شدم...
_کاش همیشگی بشه...
+شایدبشه...
دیگه توی دلم قند آب میشد...
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم...
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
چادرت دل می برد از مرد پاک و با خدا
محیاموسوی
قسمت 24
نمنمعشق
مهسو
توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه...
وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم...عشق یاسر منوعوض کرده بود...انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم...
این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد...حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن...اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره...برام مهم نبود...
فقط برام خدا مهم بود...
هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم...واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد...
یاسر
امروز روز دهم محرمه...عاشورا...
نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا
لباس حضرت عباس به تن داشتم...
میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم...و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم...
خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه...
خوشحال بودم که دوستم داره...
*****
واردخونه شدیم...چادرش روازسر درآورد و گفت
+چقدخسته شدم...توام خسته شدی...
_آره...ولی خب می ارزه
+بعله...برای اهل بیته...
باعشق نگاهش کردم...
_نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده...
خنده ی ریزی زد و گفت
_تف به ریا حاجی...تف...
میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم
_وایساکارت دارم
سوالی نگاهم کرد
دستش رو گرفتم و گفتم...
_ هجده ساله که میخوام بگم...ولی نشده...امشب نگم خوابم نمیبره...
+بگو
مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم...
_دوستت دارم...
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
محیاموسوی
قسمت 25
نمنمعشق
مهسو
شوکه شده بودم...هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه...
این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود...
کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن...
بغض کرده بودم...
+چی؟
_ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم...فکرکردم توام ...
دستمو آروم روی دهنش گذاشتم...
_فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی...
+یعنی توام؟
سرم رو تکون دادم...
+مهسو...دیگه نمیزارم ازم بگیرنت...هرچی کشیدم بسم بوده...دیگه نمیزارم....
یاسر
خودم رو توی آینه برانداز کردم...
هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم...
هیچ شباهتی...
یک ماه بدون مهسو گذشت...
ولی من پیرشدم...
شکستم...
خونه نشین شدم...
همه ی اینا درعرض یک ماه...
اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد...
شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش...
یادم افتاد به فرداش...فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست...
شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود...
چقدر ازدستش عصبانی بودم...
ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن...چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن..
و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد...وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن...
وتنها چیزی که یادگاری موندبرام...حلقه ی توی دستش بود...
پیرشدم...
پیرتوایجوونی
محیاموسوی