2272*
مرد روستایی کنار ساحل قدم میزد. هراز چندگاهی خم میشد و چیزی را به دریا می انداخت.
نزدیکتر شدم؛ متوجه شدم ستاره های دریایی را که امواج به ساحل آورده است، دوباره به آب می اندازد.
متعجب پرسیدم: «عصر بخیر آقا، شما دارید چه کار میکنید؟»
مرد گفت: «این ستاره ها را دوباره به آب می اندازم الان آب آرام است، موج آنها را بیرون انداخته است، اگر چنین بمانند میمیرند!»
نزدیکتر شدم؛ متوجه شدم ستاره های دریایی را که امواج به ساحل آورده است، دوباره به آب می اندازد.
متعجب پرسیدم: «عصر بخیر آقا، شما دارید چه کار میکنید؟»
مرد گفت: «این ستاره ها را دوباره به آب می اندازم الان آب آرام است، موج آنها را بیرون انداخته است، اگر چنین بمانند میمیرند!»
گفتم: «خوب در این ساحل هزاران ستاره وجود دارد، و هزاران ساحل در سراسر دنیا! کار شما اهمیت خاصی ندارد!»
مرد روستایی لبخند زده و در حالی که ستاره ای را به طرف دریا پرتاب میکرد پاسخ داد: «اما برای این یکی خیلی مهم است؛ نه؟»
کار ما هرچند کوچک، ممکن است کلید دری از بهشت باشد؛ خوبی ها را دست کم نگیریم...
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم اسفند ۱۳۹۵ ساعت 18:5 توسط E_smaeil
|