623*
آفتاب زمستان را دوست دارم، دلم راه رفتن میخواهد.
خرید سیب را بهانه میکنم و از خانه بیرون میزنم.
پنج سیب سرخ دستچین میکنم. با خودم فکر میکنم حتما توی امامزاده روبهروی خانه،
جایی برای فکر کردن پیدا میکنم. راه میروم و عکس میگیرم.
فکر میکنم و مینویسم....
وارد امامزاده که میشوم،
قبرستانی از شهدای ناکام میبینم.
١٦ ساله، ١٨ ساله، ٢٠ ساله و ٢١ ساله.
هر کسی وارد میشود خم میشود، قبر را میبوسد و میرود.
روی کاغذ مینویسم:
«اینها هر کدام قصهای دارند برای خودشان. کاش قصه هر کدام روی قبرشان نوشته شده بود!...»
پیرمرد، سیاه پوشیده. کنار حوض مینشیند و وضو میگیرد.
آب از نوک دستش روی زمین میچکد. روی پله، کنارم مینشیند و جورابش را میپوشد.
شکلاتی از جیبش در میآورد و با خوشرویی سمتم دراز میکند.
شکلات را میگیرم و نایلون سیب را باز میکنم، یکی برمی دارد.
میگویم:
«سرختر از آن هم بودها؟...»
لبخند میزند:
«سهم من همین است که برداشتم دختر جان...»
کارتش را از توی جیبش در میآورد. جانباز است. سر درد دلش باز میشود:
«روزی ٢٢ تا قرص میخورم!...»
دوباره میگردد، کارت دیگری پیدا میکند و نشانم میدهد:
«اسیر هم بودم...»
سرش را کج میکند:
«ببین، دماغم را هم شکستند نامردها؟!...»
دستش را به پهلو میگیرد:
«یک کلیه هم ندارم... همان روز اول اسارت، آنقدر کتکم زدند که...»
ادامه نمیدهد، فقط آه میکشد. ته دلم درد میگیرد.
زیر لب زمزمه میکند:
«٤ سال... ٤ سال اسیر بودم...»
معلوم است داستان زیاد دارد.
موذنزاده اردبیلی، اللهاکبر آخر را که میگوید،
پیرمرد از جا بلند میشود:
«مرسی برای سیب!... خوشبخت باشی بابا...»
سرش را پایین میاندازد و میرود.
دور میشود و من به دور شدنش نگاه میکنم، به خودم میگویم:
«این یکی که زنده بود، چرا داستانش را نگفت؟!»

روزنامه_شهروند ____ مریم_سمیع_زادگان