دم ظهر است.

آفتاب زمستان را دوست دارم، دلم راه رفتن می‌خواهد.

خرید سیب را بهانه می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم.

پنج سیب سرخ دستچین می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم حتما توی امامزاده روبه‌روی خانه،

جایی برای فکر کردن پیدا می‌کنم. راه می‌روم و عکس می‌گیرم.

فکر می‌کنم و می‌نویسم....

وارد امامزاده که می‌شوم،

قبرستانی از شهدای ناکام می‌بینم.

١٦ ساله، ١٨ ساله، ٢٠ ساله و ٢١ ساله.

هر کسی وارد می‌شود خم می‌شود، قبر را می‌بوسد و می‌رود.

روی کاغذ می‌نویسم:

«این‌ها هر کدام قصه‌ای دارند برای خودشان. کاش قصه هر کدام روی قبرشان نوشته شده بود!...»

پیرمرد، سیاه پوشیده. کنار حوض می‌نشیند و وضو می‌گیرد.

آب از نوک دستش روی زمین می‌چکد. روی پله، کنارم می‌نشیند و جورابش را می‌پوشد.

شکلاتی از جیبش در می‌آورد و با خوشرویی سمتم دراز می‌کند.

شکلات را می‌گیرم و نایلون سیب را باز می‌کنم، یکی برمی دارد.

می‌گویم:

«سرخ‌تر از آن هم بود‌ها؟...»

لبخند می‌زند:

«سهم من همین است که برداشتم دختر جان...»

کارتش را از توی جیبش در می‌آورد. جانباز است. سر درد دلش باز می‌شود:

«روزی ٢٢ تا قرص می‌خورم!...»

دوباره می‌گردد، کارت دیگری پیدا می‌کند و نشانم می‌دهد:

«اسیر هم بودم...»

سرش را کج می‌کند:

«ببین، دماغم را هم شکستند نامرد‌ها؟!...»

دستش را به پهلو می‌گیرد:

«یک کلیه هم ندارم... همان روز اول اسارت، آنقدر کتکم زدند که...»

ادامه نمی‌دهد، فقط آه می‌کشد. ته دلم درد می‌گیرد.

زیر لب زمزمه می‌کند:

«٤ سال... ٤ سال اسیر بودم...»

معلوم است داستان زیاد دارد.

موذن‌زاده اردبیلی، الله‌اکبر آخر را که می‌گوید،

پیرمرد از جا بلند می‌شود:

«مرسی برای سیب!... خوشبخت باشی بابا...»

سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود.

دور می‌شود و من به دور شدنش نگاه می‌کنم، به خودم می‌گویم:

«این یکی که زنده بود، چرا داستانش را نگفت؟!»

 

 

روزنامه_شهروند ____ مریم_سمیع_زادگان