1101*
مادر نشانم عکس توی قاب می داد ...

مادر نشانم عکس توی قاب می داد ...

بار اول دیده فرزندش قدم برداشته . . .

بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که
افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت؛ جانت را با جان و دل در هوایشان؛
تازه میکنی...
بعضی ها؛...
بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان...
تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...
اصلِ کار، تپش قلبشان...
انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند ...
و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت
هم بخورد بهشان... میترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت...
بعضی ها؛ بودنشان...
همین ساده بودنشان...
همین نفس کشیدنشان؛ یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...
اصلا خدا جان؛ در خلقت بعضی ها؛ سنگ تمام گذاشته ای ...
سایه شان کم نشود از روزگارمان ...


قبل ترها فقط چشم هایت را
دوست داشتم
حالا چین و چروک های
کنارشان را هم دوست دارم
باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید
این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد


